آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [1]
🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸
:یوکییییی.......پاشوووووو مگه پرواز ندارییی دیررررر میشه ها
(علامت یوکی همیشه یادتون بمونه---->🌸)
🌸:باشه مامان الان میام یه لحظه(با تن صدای آروم)
(لباسشاسلاید2)
و آروم از پله ها پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت
:سریع بخوووور بریییییی دیرهههه
🌸:باشه...مامان انقد داد نزن
و بعد صبحانه خورد و ساکش رو برداشت و رفت دم در
مامانش رو دید که داره با داییش که توی ماشین نشسته حرف میزنه و براش خطو نشون میکشه....
و داییش با بیخیالی تایید میکنه
یه نفس عمیق کشید که خیلی سریع سردش شد به هر حال 5 صبح همینه!
به سمت ماشین داییش رفت و در عقب رو باز کرد و داخل ماشین نشست.....
:دیگه سفارش نکنم دخترمو سالم برسون فرودگاه
:باشه خواهر چقد سخت میگیری!!!!!
:اییییش پرووووو یوکی جان دخترم مواظب خودت باش
🌸:ماماااان من خودم خواستم برم کره تا از مامان بزرگ مراقبت کنم و مستقل هم بشم پس حواسم هست
:قربون دخترم برم که بزرگ شده...بابات هم سلام رسوند طبق معمول سرکار بود
:باشه خواهر ما دیگه بریم تا این وروجک دیرش نشده
:باشه!!!!خدافظ
و ماشین راه افتاد یوکی هندزفریش رو درآورد و اهنگ still with you جونگ کوک رو پلی کرد و دفتر طراحیش رو درآورد که فن آرتش از کوک رو کامل کنه
مشغول کشیدن شد حدود نیم ساعتی میشد که داشت طراحی میکرو و حتی متوجه اینکه اهنگ تموم شده هم نشد.....
که با ایستادن ماشین نگاهش رو به بیرون داد هوا کاملا ابری بود و باد شدید میومد
:خب....خواهر زاده رسیدیم میگماا من دیرم شده باید برم میتونی خودت بری داخل فرودگاه؟؟؟
🌸:بله دایی میتونم موفق باشی(:
و بعد از ماشین پایین اومد و ساکش رو دست گرفت و به سمت فرودگاه حرکت کرد
وارد فرودگاه شد.....
بلندگو:
مسافران سئول_کره جنوبی به سمت هواپیمای خود حرکت کنند
به سمت هواپیما رفت و نگاهش رو به بلیط داد صندلی شماره 7.....
رفت و روی صندلی نشست و منتظر شد هواپیما بلند بشه
نیم ساعت بعد هواپیما از روی زمین بلند شد
طبق معمول هندزفری رو در آورد و آهنگ 2u کاور جونگکوک رو گذاشت و چشماش رو بست...
داشت به اینکه به اونجا برسه فکر میکرد درسته! آدم درونگرایی بود و خیلی دوستی هم نداشت ولی میساکی از بچگی باهاش دوست بود و هر وقت میرفتن کره که به مادربزرگش سر بزنن پیش هم بودن.....
*سئول_کره جنوبی*
هواپیما بلاخره نشست و یوکی هم ساکش رو برداشت و از هواپیما پایین اومد به سمت خیابون رفت و یه نگاه به خیابون انداخت اونور خیابون یه کافه بود که فضای کلاسیکی داشت به سمت کافه رفت و داخل شد روی یکی از میزها نشست و یه هات چاکلت سفارش داد
گوشیش رو درآورد تا به میساکی زنگ بزنه که یه مرد قد بلند با ماسک و کلاه وارد کافه شد.....
خیلی اهمیت نداد و به میساکی زنگ زد.......
🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸
[امیدوارم خوب باشه]
:یوکییییی.......پاشوووووو مگه پرواز ندارییی دیررررر میشه ها
(علامت یوکی همیشه یادتون بمونه---->🌸)
🌸:باشه مامان الان میام یه لحظه(با تن صدای آروم)
(لباسشاسلاید2)
و آروم از پله ها پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت
:سریع بخوووور بریییییی دیرهههه
🌸:باشه...مامان انقد داد نزن
و بعد صبحانه خورد و ساکش رو برداشت و رفت دم در
مامانش رو دید که داره با داییش که توی ماشین نشسته حرف میزنه و براش خطو نشون میکشه....
و داییش با بیخیالی تایید میکنه
یه نفس عمیق کشید که خیلی سریع سردش شد به هر حال 5 صبح همینه!
به سمت ماشین داییش رفت و در عقب رو باز کرد و داخل ماشین نشست.....
:دیگه سفارش نکنم دخترمو سالم برسون فرودگاه
:باشه خواهر چقد سخت میگیری!!!!!
:اییییش پرووووو یوکی جان دخترم مواظب خودت باش
🌸:ماماااان من خودم خواستم برم کره تا از مامان بزرگ مراقبت کنم و مستقل هم بشم پس حواسم هست
:قربون دخترم برم که بزرگ شده...بابات هم سلام رسوند طبق معمول سرکار بود
:باشه خواهر ما دیگه بریم تا این وروجک دیرش نشده
:باشه!!!!خدافظ
و ماشین راه افتاد یوکی هندزفریش رو درآورد و اهنگ still with you جونگ کوک رو پلی کرد و دفتر طراحیش رو درآورد که فن آرتش از کوک رو کامل کنه
مشغول کشیدن شد حدود نیم ساعتی میشد که داشت طراحی میکرو و حتی متوجه اینکه اهنگ تموم شده هم نشد.....
که با ایستادن ماشین نگاهش رو به بیرون داد هوا کاملا ابری بود و باد شدید میومد
:خب....خواهر زاده رسیدیم میگماا من دیرم شده باید برم میتونی خودت بری داخل فرودگاه؟؟؟
🌸:بله دایی میتونم موفق باشی(:
و بعد از ماشین پایین اومد و ساکش رو دست گرفت و به سمت فرودگاه حرکت کرد
وارد فرودگاه شد.....
بلندگو:
مسافران سئول_کره جنوبی به سمت هواپیمای خود حرکت کنند
به سمت هواپیما رفت و نگاهش رو به بلیط داد صندلی شماره 7.....
رفت و روی صندلی نشست و منتظر شد هواپیما بلند بشه
نیم ساعت بعد هواپیما از روی زمین بلند شد
طبق معمول هندزفری رو در آورد و آهنگ 2u کاور جونگکوک رو گذاشت و چشماش رو بست...
داشت به اینکه به اونجا برسه فکر میکرد درسته! آدم درونگرایی بود و خیلی دوستی هم نداشت ولی میساکی از بچگی باهاش دوست بود و هر وقت میرفتن کره که به مادربزرگش سر بزنن پیش هم بودن.....
*سئول_کره جنوبی*
هواپیما بلاخره نشست و یوکی هم ساکش رو برداشت و از هواپیما پایین اومد به سمت خیابون رفت و یه نگاه به خیابون انداخت اونور خیابون یه کافه بود که فضای کلاسیکی داشت به سمت کافه رفت و داخل شد روی یکی از میزها نشست و یه هات چاکلت سفارش داد
گوشیش رو درآورد تا به میساکی زنگ بزنه که یه مرد قد بلند با ماسک و کلاه وارد کافه شد.....
خیلی اهمیت نداد و به میساکی زنگ زد.......
🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸
[امیدوارم خوب باشه]
۸.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.